انا لله و انا الیه راجعون  

خداحافظ ای پیرمراد من                خداحافظ ای عزیزدل من 

   خداحافظ ای یادگار کودکی من          خداحافظ ای دین و دل من   

خداحافظ ای بزرگ خاندان             خداحافظ ای یادگار زمان     

 برای شادی روح آن مرحوم فاتحه با یک صلوات

 

پدربزرگ یادت بخیر

 

 

غریبی بس مرا دلگیر دارد

فلک بر گردنم زنجیر دارد 

فلک از گردنم زنجیر بردار

که غربت خاک دامنگیر دارد 

دوران بد

سلام به دوستانم  

سلامی از ته دل از ته غربت از ته دنیا از ته تنهایی از ته دلتنگی  

دلم برای همه شما حسابی تنگه ، نمی دونم چرا اینطوری شدم دلم به درس نمیره ؟ فکر کنم دارم از سختی اینجا خسته می شم نه برای خستگی درسی و کاری و ... نمی دونم دارم از دست خودم خسته می شم از دسته خودم  

از بی برکت بودن زمان اینجا ، از بی برکت بودن دوستایی اینجا ، از بی برکت بودن پول اینجا ، از همه تنهایی ها ، از همه بی احساسی ها از همه و همه  

فکرم می کنم اینجا جای پیرشدن جوانیم هست ، جایی که دارم با تمام وجودم روی جوانیم خاک می ریزم و دارم دفنش می کنم ،   

یاعلی

یک شعر

 

بود اول آن خجسته پرگار

نام ملکی که نیستش یار

دانای نهان و آشکارا

کو داد گهر به سنگ خارا

دارای سپهر و اخترانش

دارنده نعش و دخترانش

بینا کن دل به آشنائی

روز آور شب به روشنائی

سیراب کن بهار خندان

فریادرس نیازمندان

وانگه ز جگر کبابی خویش

گفته سخن خرابی خویش

کاین نامه زمن که بی‌قرارم

نزدیک تو ای قرار کارم

نی نی غلطم ز خون بجوشی

وانگه به کجا به خون فروشی

یعنی ز من کلید در سنگ

نزدیک تو ای خزینه در چنگ

من خاک توام بدین خرابی

تو آب کیی که روشن آیی

من در قدم تو می‌شوم پست

تو در کمر که می‌زنی دست

من درد ستان تو نهانی

تو درد دل که می‌ستانی

من غاشیه تو بسته بر دوش

تو حلقه کی نهاده در گوش

ای مرهم صد هزار سینه

درد من و می در آبگینه

ای تاج ولی نه بر سر من

تاراج تو لیک در بر من

ای گنج ولی به دست اغیار

زان گنج به دست دوستان مار

ای باغ ارم به بی کلیدی

فردوس فلک به ناپدیدی 

ای مرهم صد هزار سینه

درد من و می در آبگینه

این چوب که عود بیشه تست

مشکن که هلاک تیشه تست 

ای در کنف دگر خزیده

جفتی به مراد خود گزیده

نگشاده فقاعی از سلامم

بر تخته یخ نوشته نامم

یک نعل بر ابریشم ندادی

صد نعل در آتشم نهادی 

نه هر که زبان دراز دارد

زخم از تن خویش باز دارد

سوسن از سر زبان درازی

شد در سر تیغ و تیغ بازی

یاری که بود مرا خریدار

هم بر رخ او بود پدیدار

آنچه از تو مرا در این مقامست

بنمای مرا که تا کدامست

گر عاشقی آه صادقت کو

با من نفس موافقت کو

در عشق تو چون موافقی نیست

این سلطنتست عاشقی نیست

تو فارغ از آنکه بی دلی هست

و اندوه ترا معاملی هست 

گر من شدم از چراغ تو دور

پروانه تو مباد بی‌نور

گر کشت مرام غم ملامت

باد ابن‌سلام را سلامت

ای نیک و بد مزاجم از تو

دردم ز تو و علاجم از تو

هرچند حصارت آهنین است

لؤلؤی ترت صدف نشین است 

عشق تو رقیب راز من باد

زخم تو جگر نواز من باد

با زخم من ارچه مرهمی نیست

چون تو به سلامتی غمی نیست

راز بی اخلاقی مسلمانان

    و "خواجه نصیر الدین " دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است :در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی , قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود . روزی خواجه نصیر الدین مرا گفت می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند ؟
من بدو گفتم
:
بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم .خواجه نصیر الدین فرمود :ای شیخ تو کوششها در دین مبین کرده ای و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد را می دانی . و همانا محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته اند و از بامداد که مومن از خواب بر می خیزد تا هنگامی که شبانگاه با بانویش همبستر می شود , راه بر او شناسانده شده است .اما چه سری است که هیچ کدام از ایشان ذره ای بر اخلاق نیستند و بی اخلاق ترین مردمانند وآنکه اخلاق دارد نه از مسلمانی اش که از وجدان بیدار او است.من بسیار سفرها کرده ام و از شرق تا غرب عالم و دینها و آیینها دیده ام . از "غوتمه ( بودا ) "در خاورزمین تا "مانی ایرانی" در باختر زمین که همانا پیروانشان چه نیکو می زیند و هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند .آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی می دانند و معتقدند آنکه خود بشناسد وجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد .اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ ؟
در اخلاق مسلمانی هر گاه
به تو فرمانی می دهند , آن فرمان " اما " و " اگر " دارد .

در اسلام تو را می گویند :
دروغ نگو ... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست .غیبت مکن ... اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست
قتل مکن ... اما قتل
نامسلمان را باکی نیست .تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست .

و این " اماها " مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان می داند و اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نیز
از خود راضی و شادمان می بیند .و راز نابخردی و پستی مسلمانان در همین است ای شیخ کسلان ....

از اسرار اللطیفه و الکسیله