بود اول آن خجسته پرگار نام ملکی که نیستش یار کو داد گهر به سنگ خارا دارنده نعش و دخترانش روز آور شب به روشنائی فریادرس نیازمندان گفته سخن خرابی خویش کاین نامه زمن که بیقرارم نزدیک تو ای قرار کارم وانگه به کجا به خون فروشی نزدیک تو ای خزینه در چنگ تو آب کیی که روشن آیی تو در کمر که میزنی دست تو درد دل که میستانی تو حلقه کی نهاده در گوش ای مرهم صد هزار سینه تاراج تو لیک در بر من زان گنج به دست دوستان مار فردوس فلک به ناپدیدی ای مرهم صد هزار سینه درد من و می در آبگینه مشکن که هلاک تیشه تست صد نعل در آتشم نهادی آنچه از تو مرا در این مقامست در عشق تو چون موافقی نیست تو فارغ از آنکه بی دلی هست و اندوه ترا معاملی هست لؤلؤی ترت صدف نشین است با زخم من ارچه مرهمی نیست چون تو به سلامتی غمی نیست |